آستانه یک سالگی و اندکی از روزانه ها
کوچکِ رویایی من, نور چشمم, پاره تنم ... تو آمدی با لبخند شیرینت, با گرمای دلپذیرت, با نگاه بی نظیرت.
توده سلولی کوچکی که 40 هفته طول کشید تا موجودی شود بسی دوست داشتنی و شیرین, اکنون در آستانه یک سالگیست.
دختر گلم از تاریخ 8 اردیبهشت موفق شدی چندثانیه روی پاهات بایستی, البته الان مدت زمان ایستادنت بیشتر شده, امیدوارم زوووودی با اون پاهای کوچولوت راه بری
لی لی حوضک بلدی, به آب میگی آ آ آ ... و همینطور یکسره میگی تا بهت برسه. وقتی میگم گوشات کو؟ گوشِتو میگیری
وقتی لباس میپوشونمت متوجه میشی میخوایم بریم بیرون همه ش سوال میکنی دَدَ؟ دَدَ؟ بعدشم که با در و دیوار بای بای میکنی
وقتی میگم بوس کن اون صورت نازتو میزنی به صورتم, وقتی هم میگم یه بوس بفرست کف دستتو میچسبونی به لبت و فوت میکنی
از نی نای کردنت که دیگه نگووو کافیه یه آهنگی رو بشنوی از بالا همینجور قر میدی میای تا پایین تازگیها هم یاد گرفتی دستاتو میبری بالا و شونه هاتو تکون میدی, هرکی هم که میبیندت میگه این بزرگ بشه چی میشه
دیگه چی کار کنیم یه همچین دختر رقاصی دارم من
از تاب بازیت بگم وقتی که سوار تاب میشی همه ش میگی تاااااا تا, تاااااا تا
وقتی یه چیزی رو میندازی دهنت میگیم تخ کن میگی خخخخ خخخخ. و پرت میکنی بیرون اینجور مواقع حقته که چلونده بشی
راستی الان دیگه 6 تا دندون داری 3تا بالا و 3تا پایین.
فعلا همینا یادم بود,
2روز پیش با پریاجون رفته بودیم بازار و من از این گیره ها خیلی خوشم اومد مدلش چسبیه و اصلا موها رو اذیت نمیکنه
بعدش هم رفتیم فروشگاه تا واسه تولدت یه سری خرت و پرت بگیریم, نشوندیمت رو چرخ, و شما هم از اون لحظه ورود برای همه دست تکون میدادی, راستی فیل سواری هم کردی
توی فروشگاه حس کردم گرسنه ت شد واسه همین یه دنت کارامل برداشتم بهت دادم انقدر دوست داشتی که بهم فرصت نمیدادی برم یه قاشق پیدا کنم, انقد که جیغ زدی یه آقایی رفت دنبال قاشق و بهمون داد در کسری از ثانیه همه شو خوردی
منم برات یه چندتایی خریدم که به عنوان دسر بخوری آخه به هیچی انقدر علاقه نشون نمیدادی
البته یکی 2تا میوه ایهاشو مامانی خورد چون فکر کردم اسانس داره و واست خوب نیست
تو اینترنت هم که سرچ کردم اونایی که به بچه هاشون میدادن راضی بودن حالا دوشنبه که قراره ببرمت مرکز بهداشت, سوال میپرسم مامانای مهربون شما هم اگه اطلاعاتی دارید ممنون میشم بهم بگید.
یه روز قبلش هم رفته بودیم خونه عزیزِ پریا جون و اونجا جوجه های خیلی بامزه ای بود, شما اولش که فقط از دور نگاه میکردی
بعدش هم که میگرفتیشون اون زبون بسته هارو
آخرش هم بیچاره ها از دستت رفته بودن زیر مبل قائم شده بودن. ولی همونجا هم دست از سرِ کچلشون برنمیداشتی
من که دیگه فکم درد گرفته بود از خنده, قربونت برم من که دل یه ملتو شاد میکنی با شیرین کاریات
راستی تا دیر نشده اینم بگم که چون فاصله جشن دندونی و تولدت کم بود تصمیم گرفتم که جشنمونو کوچیکتر بگیریم و دیگه توی خونه نباشه, جمعه صبح میریم کاسپین و اونجا آلاچیق اجاره میکنیم, تولد دخترگلیمونو همونجا میگیریم
من با پست تولد و عکس برمیگردم